نویسندگان کوچک

چشم تو

کارم با اینجا هنوز تمام نشده؛ اما حالا وقت کمی استراحت است.

بیل را به دیوار تکیه داده، دست­هایم را پاک می­کنم، از آفتاب داغ فرار کرده و وارد اتاق می­شوم. روی تنها تُشک اتاق دراز می­کشم و به سقف خیره می­شوم.

به روزی که تو را کُشتم می­اندیشم، ناله­هایت گوشم را باز پر می­کنند و خودم را جای تو قرار می­دهم؛ حس می­کنم می­خواهم زنده بمانم، همه آرزوهایم پیش چشمم قطار می­شوند و در چشم­های تر و سرخم التماس خانه می­کند.

سرم را تکان می­دهم تا از فکر آن روز بیرون بیاید، از اینکه خدا به من این همه انصاف داده است به خود می­بالم و شکر می­کنم؛ هنوز به شکر خدا می­اندیشم که فکر سیاهی هجوم می­آورَد و دلم را می­لرزانَد و مرا وادار به نشستن می­کند.

می­نشینم و می­اندیشم به یک دوراهی؛ اینکه آیا این انصاف نعمتی از جانب خداست و یا وسوسه­ی شیطان، همیشه در این موقع مغزم فلج می­شود، از بی­شمار توصیه­های ملای مسجد هیچ یک را به خاطر نمی­آورم.

گاهی با خود می­گویم، اینکه همیشه خودم را جای تو قرار می­دهم والتماس چشم­های آبی ات قلبم را تکان خفیفی می­دهد از انصافی است که خدا در وجود همه بنده­هایش کم و بیش به ودیعه گذاشته است.

اما بیشتر اوقات با این اندیشه مورد هجوم قرار می­گیرم که اگر همه­ی این وسوسه­ها بزرگ­ترین دشمنم باشد، چه؟ اگر این وسوسه­ها بیشتر شود و وقت ضرورت دستم را حینِ اجرای عدالت خدا بلرزانَد چه؟ اگر این وسوسه­ها رفته رفته همه­ی وجودم را بپوشانند و سیاهم کنند و مرا دست و پا بسته و بعد از این همه عبادت و ثواب، روز قیامت به عمق دره­های تاریک؛ ولی بسیار روشنِ جهنّم بیندازد، چه؟

به مغزم بیشتر مجال پیشرَوی نمی­دهم، زیر لب «لاحول» می­گویم. دستم را روی زانویم می­گذارم و بر می­خیزم، خاک­های لباسم را تکان داده و برای وضو دوباره به حویلی برمی­گردم.

این افکار مزاحم نمازم را پریشان کرده اند، امروز «صِراط الّذِینَ» را سه بار تکرار کردم تا توانستم معنایش را در ذهنم مجسّم کنم، این بار شک می­کنم؛ اینکه آیا تکرار این آیه نشانه­ای از جانب خداست و یا وسوسه­ی شیطان.

گمان کنم معتاد شده ام. اعتیادی خطرناک که ناخواسته خودم سبب آن بوده ام. روزهای اول بعد از مرگ تو ناخواسته و ناگهان در هر جایی ذهنم از میان چهره­ها چشمان تو را می­یافت؛ به آن خیره می­شد و بی­توجه به مرگت حس خوشایندی به من می­داد. رفته رفته این حس مرا گرفتار خود ساخت. این روزها برای همه چیز به تو و چشمان آبی ات فکر می­کنم؛ برای رفع خستگی، برای فرار از عصبانیّت، برای تفریح…

ترس جهنّم می­آید سراغم. می­خواهم با او اُنس بگیرم تا شاید کمی از فکر چشمانت بیرون شوم؛ اما گویی این روزها هیزم آن آتش هولناک کم شده است، رنگ و گرمایش در مقابل گرمی رنگ آبی چشمانت کم کم بی­رنگ می­شود.

نمازهایم این روزها قضا می­شود، می­ترسم؛ ولی وقتی به چشمانت فکر می­کنم همه چیز از یادم می­رود.

کاش آن روز، روی خاک­های «غازی ستدیوم»، میان دو نیمه فوتبال، پیش چشمان صدها نفر چشمانت را می­بستم و اولین سنگ را به سویت پرتاب می­کردم!

باید به چیزهایی اعتراف کنم: نماز نمی­خوانم، وسوسه­های شیطان برایم اهمیّتی ندارد، خدا را فراموش کرده ام، جهنّم را حقیر به ذهن می­آورم، به بهشت که فکر می­کنم و شرایط را می­سنجم، می­بینم بدون منظره­ی چشمان و موج نگاهت، چیزی جز درخت و گل و میوه نیست!

این روزها سنگ­های زیادی به سویم می­آیند، احساس سگِ ایلاگرد را دارم. وقتی هر روزه با یاد چشم­هایت در کوچه­ها قدم می­زنم و بی­پروا و با صدای بلند همه احساس درونی ام را با بیت­های خودساخته، با چهره­های همیشه عبوس رهگذرها شریک می­کنم، کسی با سنگ و با سردادنِ شعار «دیوانه، دیوانه!»، کسی با شلاق و «کافر، کافر» گفتن و کسی دیگر با مشت و لگد و با عبارت «چوچه شیطان» گفتن به من حمله می­کند و با نثار ضربه­های شان مرا قدمی به رسیدن به تو، به چشم­هایت و بخشش ات نزدیک­تر می­سازد:

«چشمان زیبا داری، اُو لیلی، اُو لیلی!»

«عاشق شیدا داری، اُو لیلی، اُو لیلی!»

دیروز وقتی مثل هر روز هفته­ها، نامت را؛ نامی را که خودم برایت انتخاب کرده ام، زمزمه می­کردم و به تنها صحنه­ی زندگی ام چشم دوخته بودم، باز کسی به من حمله کرد؛ وقتی نگاهش کردم خنده ام گرفت و با شدّت خندیدم، بسیار خندیدم و پس از لحظه­ای آرام شدم؛ اما وقتی دوباره متوجه دستار سیاه، ریش حنابسته، پتوی بزرگ، کلاشینکوف روی شانه، پیراهنِ سفید و تنبان کوتاه و پاهای بی­جُرابش؛ در حالیکه چماقی در دست داشت و به شکل مضحکی به سویم می­دوید، شدم؛ نتوانستم خود را کنترول کنم و باز به خنده افتادم و با شدّت بیشتری خندیدم که عصبانیّت او را دو چند کرد. بی­پروا به خنده­هایم ادامه دادم… یک زمان دردی را تا مغز استخوانم حس کردم؛ کمی گیج شدم. خون از کومه­ها و نوک بینی ام جاری شد و قطره قطره بر زمین ریخت؛ با دیدن خون دیگر خود را نشناختم و با تمام توانم کلاشینکوف را از شانه اش قاپیدم و یک جاغور مرمی را به سر و صورت و شکمش خالی کردم.

یازده روز می­شود که در اینجا کسی را نکشته است؛ با این همه باز پایم به اینجا باز شده است، باز به غازی ستدیوم آمده ام.

درد پیچیده در رگ­های متوّرم سرم، فرصت هرگونه فکری را از من می­گیرد؛ اما باز هم زمانیکه این دو سیاه­پوش کلاشینکوف­دار از زیر شانه­هایم گرفته اند و کشان کشان مرا به سویی می­برند، به یاد چشمان آبی ات می­افتم… اطرافم را کدر می­بینم؛ به نظر می­رسد آدم­های بسیاری به من چشم دوخته اند. پس از لحظه­ای، سردی و درشتی ریسمانی را بر گردنم احساس می­کنم. سکوتی حکمفرما شده و زیر پایم به ناگاه خالی می­شود… تو را از دور می­بینم، به سویت با سرعت حرکت می­کنم؛ در جایی نزدیک به تو، بدون اینکه دستم به تو برسد، کش می­شوم. هرچه تقلا می­کنم، دستم به چشمانت که سعی دارد بسته شود، نمی­رسد؛ گویی کسی از گردنم گرفته، مرا به سوی خود می­کشد و از تو دورم می­کند. هرچه دورتر می­شوم، تصویرت تاریک­تر می­شود. دیگر به نقطه­ای بدل شده ای؛ یک نقطه­ی آبی.

کم کم سیاهی همه اطرافم را می­پوشانَد، چشم از تو بر نمی­دارم؛ ولی چشم­هایم بسته می­شود.

سی و سه سال است که در این تاریکی بی تو تنهایم، ترا ندیده ام.

ferrari ford volvo Honda hyundai bmw Mercedes Audi