کارم با اینجا هنوز تمام نشده؛ اما حالا وقت کمی استراحت است.
بیل را به دیوار تکیه داده، دستهایم را پاک میکنم، از آفتاب داغ فرار کرده و وارد اتاق میشوم. روی تنها تُشک اتاق دراز میکشم و به سقف خیره میشوم.
به روزی که تو را کُشتم میاندیشم، نالههایت گوشم را باز پر میکنند و خودم را جای تو قرار میدهم؛ حس میکنم میخواهم زنده بمانم، همه آرزوهایم پیش چشمم قطار میشوند و در چشمهای تر و سرخم التماس خانه میکند.
سرم را تکان میدهم تا از فکر آن روز بیرون بیاید، از اینکه خدا به من این همه انصاف داده است به خود میبالم و شکر میکنم؛ هنوز به شکر خدا میاندیشم که فکر سیاهی هجوم میآورَد و دلم را میلرزانَد و مرا وادار به نشستن میکند.
مینشینم و میاندیشم به یک دوراهی؛ اینکه آیا این انصاف نعمتی از جانب خداست و یا وسوسهی شیطان، همیشه در این موقع مغزم فلج میشود، از بیشمار توصیههای ملای مسجد هیچ یک را به خاطر نمیآورم.
گاهی با خود میگویم، اینکه همیشه خودم را جای تو قرار میدهم والتماس چشمهای آبی ات قلبم را تکان خفیفی میدهد از انصافی است که خدا در وجود همه بندههایش کم و بیش به ودیعه گذاشته است.
اما بیشتر اوقات با این اندیشه مورد هجوم قرار میگیرم که اگر همهی این وسوسهها بزرگترین دشمنم باشد، چه؟ اگر این وسوسهها بیشتر شود و وقت ضرورت دستم را حینِ اجرای عدالت خدا بلرزانَد چه؟ اگر این وسوسهها رفته رفته همهی وجودم را بپوشانند و سیاهم کنند و مرا دست و پا بسته و بعد از این همه عبادت و ثواب، روز قیامت به عمق درههای تاریک؛ ولی بسیار روشنِ جهنّم بیندازد، چه؟
به مغزم بیشتر مجال پیشرَوی نمیدهم، زیر لب «لاحول» میگویم. دستم را روی زانویم میگذارم و بر میخیزم، خاکهای لباسم را تکان داده و برای وضو دوباره به حویلی برمیگردم.
این افکار مزاحم نمازم را پریشان کرده اند، امروز «صِراط الّذِینَ» را سه بار تکرار کردم تا توانستم معنایش را در ذهنم مجسّم کنم، این بار شک میکنم؛ اینکه آیا تکرار این آیه نشانهای از جانب خداست و یا وسوسهی شیطان.
گمان کنم معتاد شده ام. اعتیادی خطرناک که ناخواسته خودم سبب آن بوده ام. روزهای اول بعد از مرگ تو ناخواسته و ناگهان در هر جایی ذهنم از میان چهرهها چشمان تو را مییافت؛ به آن خیره میشد و بیتوجه به مرگت حس خوشایندی به من میداد. رفته رفته این حس مرا گرفتار خود ساخت. این روزها برای همه چیز به تو و چشمان آبی ات فکر میکنم؛ برای رفع خستگی، برای فرار از عصبانیّت، برای تفریح…
ترس جهنّم میآید سراغم. میخواهم با او اُنس بگیرم تا شاید کمی از فکر چشمانت بیرون شوم؛ اما گویی این روزها هیزم آن آتش هولناک کم شده است، رنگ و گرمایش در مقابل گرمی رنگ آبی چشمانت کم کم بیرنگ میشود.
نمازهایم این روزها قضا میشود، میترسم؛ ولی وقتی به چشمانت فکر میکنم همه چیز از یادم میرود.
کاش آن روز، روی خاکهای «غازی ستدیوم»، میان دو نیمه فوتبال، پیش چشمان صدها نفر چشمانت را میبستم و اولین سنگ را به سویت پرتاب میکردم!
باید به چیزهایی اعتراف کنم: نماز نمیخوانم، وسوسههای شیطان برایم اهمیّتی ندارد، خدا را فراموش کرده ام، جهنّم را حقیر به ذهن میآورم، به بهشت که فکر میکنم و شرایط را میسنجم، میبینم بدون منظرهی چشمان و موج نگاهت، چیزی جز درخت و گل و میوه نیست!
این روزها سنگهای زیادی به سویم میآیند، احساس سگِ ایلاگرد را دارم. وقتی هر روزه با یاد چشمهایت در کوچهها قدم میزنم و بیپروا و با صدای بلند همه احساس درونی ام را با بیتهای خودساخته، با چهرههای همیشه عبوس رهگذرها شریک میکنم، کسی با سنگ و با سردادنِ شعار «دیوانه، دیوانه!»، کسی با شلاق و «کافر، کافر» گفتن و کسی دیگر با مشت و لگد و با عبارت «چوچه شیطان» گفتن به من حمله میکند و با نثار ضربههای شان مرا قدمی به رسیدن به تو، به چشمهایت و بخشش ات نزدیکتر میسازد:
«چشمان زیبا داری، اُو لیلی، اُو لیلی!»
«عاشق شیدا داری، اُو لیلی، اُو لیلی!»
دیروز وقتی مثل هر روز هفتهها، نامت را؛ نامی را که خودم برایت انتخاب کرده ام، زمزمه میکردم و به تنها صحنهی زندگی ام چشم دوخته بودم، باز کسی به من حمله کرد؛ وقتی نگاهش کردم خنده ام گرفت و با شدّت خندیدم، بسیار خندیدم و پس از لحظهای آرام شدم؛ اما وقتی دوباره متوجه دستار سیاه، ریش حنابسته، پتوی بزرگ، کلاشینکوف روی شانه، پیراهنِ سفید و تنبان کوتاه و پاهای بیجُرابش؛ در حالیکه چماقی در دست داشت و به شکل مضحکی به سویم میدوید، شدم؛ نتوانستم خود را کنترول کنم و باز به خنده افتادم و با شدّت بیشتری خندیدم که عصبانیّت او را دو چند کرد. بیپروا به خندههایم ادامه دادم… یک زمان دردی را تا مغز استخوانم حس کردم؛ کمی گیج شدم. خون از کومهها و نوک بینی ام جاری شد و قطره قطره بر زمین ریخت؛ با دیدن خون دیگر خود را نشناختم و با تمام توانم کلاشینکوف را از شانه اش قاپیدم و یک جاغور مرمی را به سر و صورت و شکمش خالی کردم.
یازده روز میشود که در اینجا کسی را نکشته است؛ با این همه باز پایم به اینجا باز شده است، باز به غازی ستدیوم آمده ام.
درد پیچیده در رگهای متوّرم سرم، فرصت هرگونه فکری را از من میگیرد؛ اما باز هم زمانیکه این دو سیاهپوش کلاشینکوفدار از زیر شانههایم گرفته اند و کشان کشان مرا به سویی میبرند، به یاد چشمان آبی ات میافتم… اطرافم را کدر میبینم؛ به نظر میرسد آدمهای بسیاری به من چشم دوخته اند. پس از لحظهای، سردی و درشتی ریسمانی را بر گردنم احساس میکنم. سکوتی حکمفرما شده و زیر پایم به ناگاه خالی میشود… تو را از دور میبینم، به سویت با سرعت حرکت میکنم؛ در جایی نزدیک به تو، بدون اینکه دستم به تو برسد، کش میشوم. هرچه تقلا میکنم، دستم به چشمانت که سعی دارد بسته شود، نمیرسد؛ گویی کسی از گردنم گرفته، مرا به سوی خود میکشد و از تو دورم میکند. هرچه دورتر میشوم، تصویرت تاریکتر میشود. دیگر به نقطهای بدل شده ای؛ یک نقطهی آبی.
کم کم سیاهی همه اطرافم را میپوشانَد، چشم از تو بر نمیدارم؛ ولی چشمهایم بسته میشود.
سی و سه سال است که در این تاریکی بی تو تنهایم، ترا ندیده ام.
۱