پرستوهای کابل به قلم یاسمینا خضرا، روایت مردمیست که در هوای خفقانآور شهر کابل که حتا زندگی و نشاط را از گل و گیاه گرفته، ناگذیرند به نفسکشیدن؛ بر خلاف گفتار سعدی، هر نفسی که میکشند ممد حیات و مفرح ذات نیست. انسانها در تاریکی مدامی که زندگیشان را احاطه کرده به سر میبرند و چون گوسفند مطیع و سر به زیرند. به گفتهی یاسمینا خضرا، در این شهر انسان آنقدر در تنگنا قرار گرفته که توانایی تصمیمگیری، کار، گشت و گذار و نهایتاً هیچ کاری را ندارد، اما زنان بر خلاف مردان و کودکان محرومترین قشر این جامعهاند. آنها نه تنها در خانه سرکوب میشوند، که حتا در جامعه هم توسط طالبان مورد خشونت قرار گرفته و به کلی به حاشیه رانده شدهاند. طالبان ابتدا به ظاهر زنان ایراد گرفته پوشیدن برقع و جوراب ضخیم را اجباری میکنند و با این کار زنان را در نطفه خفه میکنند. داستان بر محور چند شخصیت اصلی مانند: محسن رمت، زونیرا، مسرت و عتیق میچرخد، دیگر شخصیتهای فرعی در جهت تکمیل شخصیتهای اصلی وارد رمان شدهاند. نویسنده از زبان زونیرا اینگونه سخن میگوید:” اوضاع خیابانها طوریست که روز مرا بیهوده خراب میکند، نمیتوانم با هراسها رو به رو شوم و طوری گردش کنم که انگار نه انگار. به علاوه دلم نمیخواهد برقع بزنم، این یکی از همین بارهای تحقیرآمیزیست که روی شانهی ما گذاشتهاند. این توهین به شرف آدمیست. این کار صورتم را حذف میکند. هویتم را از بین میبرد و مرا تبدیل به شیء میکند. این جا دست کم خودم هستم… اگر آن برقع کوفتی را بزنم دیگر نه انسانم، نه حیوان، فقط یک لکهی ننگ و مایهی آبروریزی و بیحرمتی هستم که باید پنهانش کرد.” ص۹۴ ” از من نخواه از اسمم، خصوصیاتم، رنگ چشمانم، شکل لبهایم بگذرم تا بتوانم در میان نکبت و ویرانی قدم بزنم. از من نخواه چیزی کمتر از سایه شوم، چیزی بی نام و نشان که در محیطی خصمانه خش خش میکند.” ص۹۵
به گفتهی راوی زن در جامعه منزوی و مردسالار از ماهیت اصلیاش به کلی فاصله میگیرد، تا زمانی که کاربرد دارد از آن استفاده میکنند، در غیر این صورت دورش میاندازند. زن بدون اجرای حکم قانونی، اما شرعی سنگسار میشود بیآنکه به شعور کسی تلنگری وارد شود. شعور، چیزیست که طالبان نداشتند و سعی کردند از انسانها هم بدزدند و تا حدی موفق هم شدند. مجاهدین طالبان زنان را منفور دانسته و برعکس -زنان- حتا میگویند: مردههای مجاهدین(مردان) بوی بد نمیگیرند، زیرا از اولیا اللهاند.
ساختارهای اجتماعی بنا شده بر شهر کابل هر نوع آزادی را از انسان گرفته و توهین بزرگی به منطق انسانی روا داشته است، از طرفی هم روایتی که از دین داشتهاند، روایتی مردسالارانه بوده و زن به عنوان جنس ضعیف مورد ظلم و تعدی قرار گرفته، کسی که نه خودش قادر به دفاع از حقش است و نه دیگران. آنجا که زونیرا با همسرش بیرون میرود و مدت زیادی زیر آفتاب سوزان حقارت سنگینی را متقبل میشود تا مردان به ناچار به سخنان مولوی گوش بسپارند و به آسمانی شدن، برگزیده بودن و مقدس بودن فکر کنند، درست در رو به روی همان مکان مقدس زنی با خودش کلنجار میرود که دیگر هرگز پا از خانه بیرون نگذارد، تابوهای اجتماعی را که چون زنجیزی در پایش افکندهاند نشکند. از این رو در پیلهی تنهایی خودش فرو میرود و مهر سکوت بر لب میگذارد. محسن که تقریبا شبیه تمام مردان کابل درگیر دکترین شوک شده، هر قدر بیشتر تقلا میکند و دست و پا میزند بیشتر در منجلاب کهنهی به ظاهر اسلامی فرو میرود، باتلاقی که طالبان با نقاب دین بر آن حکومت میکنند و مردم را بدون محکمه مجازات میکنند، مرداب مردم این شهر میشود، زونیرا میخواهد محسن نیلوفری شود که به سلامت سر ازین مرداب برآورد. او صدای خفتهی هزاران زن است که در بحبوحهی جنگ آسیب دیده و غرورش شکسته است؛ از اینرو پس از بازگشت به خانه برقع بر سر میاندازد تا همسرش را شوکدرمانی کند، اما این کارش به رهایی همیشگی محسن میانجامد و زونیرا (در قالب مسرت) میمیرد تا دوباره زنده شود. تا نفس بکشد و روایت کند. در جای دیگری مسرت قرار دارد، بانویی که بر خلاف نامش همهی خوشیها از او رو برگرداندهاند و او را در تاریکی اتاقی کوچک محصور کردهاند، با بیماری لاعلاجی دست و پنجه نرم میکند که تمام توان، شهامت و زیباییاش را بلعیده است. وقتی کورسویی برای رهایی مییابد حاضر میشود خودش را قربانی کند تا همسرش خوشبخت شود. کمتر زنی توان انجام چنین کاری را دارد.
عتیق در جستجوی راهی برای نجات زونیراست، در حالی او هم قصد تصاحب زونیرا را دارد. وقتی نزد کاظم میرود، تا از خیر اعدام این زن بگذرد، کاظم به راحتی پاسخ میدهد” این زن، ماچه سگ هاریست؛ محاکمه و محکوم شده. به زودی در استادیوم اعدام میشود… او در این برنامه تنها زن است، حتا اگر بیگناه هم باشد کاری از دست کسی برایش ساخته نیست.”ص ۱۷۸ “… حقش همین است، هر چه باشد او فقط یک زن است.” ص۱۷۹
“… دیروز مادرم را به خاک سپردم، امروز میروم و کباب میخورم و شب برای خوشگذرانی به جمع دوستان میپیوندم.” ص۱۷۹
زن در این رمان در حد یک شیء بیارزش تقلیل یافته و حضورش نادیده گرفته شده است. مثل شبحی که فقط در کنار مردی، باید از خانه بیرون برود و وجودش وابسته به وجود دیگریست، او نه تنها کمتر از سایهی مردیست که در کنارش راه میرود که حتا کوتاهتر از سایهی کودکیست که به تنهایی در کوچه بازی میکند یا او را همراهی میکند. این رویکردها و تعصبات آنقدر تکرار شدهاند که در وجود زنان و مردان ریشه دواندهاند، به قول مریبییرد در چنین شرایطیست که زنان در جایگاه یک جنسیت -نه فرد- بر حسب تعریف از قدرت کنار زده میشوند. زونیرا که قاضی بوده، ابتدا خانهنشین و سپس محکوم به اعدام میشود. “رانندهی کاظم میگوید حالا در کمتر از یک سال سه بار ازدواج کردهام، چون دو تا زن اولم مطیع نبودند و مدام پرس وجو میکردند.” ص۱۲۵
میرزا به عتیق میگوید: حالا که کاری از زنت ساخته نیست طلاقش بده و خودت را از شرش خلاص کن… من تا کنون چهار زن گرفتهام که به هیچ کدامشان اعتماد ندارم. آنها فقط باید حرف مرا گوش کنند… انگار شیای را معامله میکنند و در مورد انسان حرف نمیزنند.
زنان آنقدر سرکوب میشوند که ناگزیرند به سکوت، گنگی و سکوت فقط تصویر تمامنمای سلب قدرت و وضعیت زنان در زمان طالبان نیست، بلکه اکنون هم زنان از بسیاری از حقوقشان در جامعه محروماند. هنوز هم بازماندههایی از تفکرات طالبانی که در وجود مردم این سرزمین ریشه دوانده وجود دارد، فقط نقاب عوض کردهاند چه بسا که اگر روزی فرصتی مساعد شود عدهای چون محسن رمت ناخودآگاه سنگ برداشته و با سرخوشییی سکرآور به سوی محکوم بیمحاکمه پرتاب نکنند. هنوز هم بقایای حضور زنان زیر چکمههای فرهنگ مردمآب و زنستیزانه خرد میشود. هنوز هم زنان محاکمهی صحرایی میشوند، بینیشان بریده میشود و دهها بلایی که در هیچ جایی درج نشده و هیچ لبی قادر به بازگویی آن نیست به سرشان میآید.
یاسمین خضرا در این رمان ابتدا به زنان پر و بال میدهد، سپس نخ کاغذباد را میکشد تا هر یک در پی سرنوشتشان بروند- سرنوشتی که خود انتخاب نکردهاند و دستانی محسوس و به ظاهر قدرتمند برایشان رقم زدهاند- یکی زونیراست که در هوا ناپدید و رها میشود و دیگری مسرت است که با گلولهای به خاک میافتد.
فاصلههای اجتماعی و فردی در بین زن و مرد به قدری زیاد است که فرد را دچار از خودبیگانگی و دیگربیگانگی میکند.
” زنان که بیجلب توجه از کنار مردان میگذرند؛ یک دسته پرستوی سرگردان- آبی، زرد و اغلب رنگباخته که فصلهای زیادی را پشت سر گذاشتهاند- که هر وقت به مردان نزدیک میشوند در عزای کسی مینالند.”ص ۱۶۳ … چه بسا در عزای خودشان مینالند، چه اینکه هر زن گوریست که قبر طردشدگی و تنهایی در درون خودش را به کمک فرهنگ حاکم بر جامعه با دست خود کندهاست و از درون دخمهای تاریک به روزنهای امیدوار است که از پشت چهارخانههای برقع تارتار دیده میشود. وقتی مردی چهرهی زنی را میبیند دست از پا نمیشناسد ” و حالا یک دفعه برقعی میافتد و معجزهای رخ میدهد. عتیق نمیتواند درک کند آیا زنیست از گوشت و استخوان؟ صورت یک زن محسوس و ملموس و کامل درست جلوی چشم اوست؟ دیریست از دیدن چنین صحنههایی منع شدهاست و پذیرفته حتا مجاز نیست خوابشان را ببیند.” ۱۶۳
“عتیق سالهاست غیر از زنش صورت زن دیگری را ندیده، حتا آموخته بدون آنها زندگی کند. از نظر او زنها فقط اشباحاند، اشباحی صابت و خالی از ملاحت.” ۱۶۲
در پرستوهای کابل، کابل در کشوری موقعیت دارد که گورستانها و ویرانهها برای اشغال منطقهی بیشتر با هم رقابت میکنند، آنجا مراسم تدفین در پی کاروانهای نظامیست.ص ۱۰۳ “جنگ اینقدر همهگیر است که تبدیل به بخشی از هویت ملی شدهاست.”ص ۹۸
مکتبخانهها یا مدارس مذهبی که مثل قارچ در هر گوشه و کنار خیابان سر برمیآورند، دیگر نمیتوانند همهی بچهها را در خود جای دهند، شمارشان روز به روز زیادتر و تهدیدشان بیشتر میشود و هیچکس در کابل عین خیالش نیست.”
ص ۹۸
جنگ در کابل همان غول بیشاخ و دمیست که بچههایش به دنبالش روانند.” ص۱۹۶
کابل، شهری که هیچ چیزیش سرجای خودش نیست، نه غم و نه شادی.” ۱۹۲
در این کشور که کابل بخشی از آن است اشتباه زیاد میشود، اما کسی پشیمان نمیشود. ص۱۹۸
و چه دردناک است که بگویی “کابل جای آدم نیست.” مردم در این شهر نه زندهاند و نه مرده، فقط نفس میکشند و به قول احمد فولادی:”
همچون نه زندگانم و همچون نه مردگان
خود ماندهام کدام از اینگونه دستهام “
برخلاف آنچه درین رمان آمده، زنان در بدنهی حکومت طالبان حضور نداشتند، فقط در بعضی جاها برای تلاشی دیگر زنان فعالیت داشتند، گاهی در استدیوم برای دیدن صحنهی اعدام حضور پیدا میکردند و برای قصاص مجرم، زنان به زندان فرستاده نمیشدند و فیالفور اعدام میشدند. با وجود تمام این موارد این کتاب ارزش خواندن را دارد تا به حافظهی تاریخی ما تلنگری بزند برای ثبت رویدادهای واقعی و عینی.
نوریه محمدی
آموزگار زبان و ادبیات دری