داستان‌ها

نوشته‌ی پویا درمان در مورد کتاب شاه‌زاده‌ی کوچک

در یک قسمت از شاه‌زاده‌ی کوچک گفته بود که مار بوا رسم کرده است و آن مار فیل را خورده است این شکل را از بیرون و درون رسم کرده و به بزرگان نشان داده است؛ اما بزرگان گفت: این کلاه شابو است و بزرگان شاه‌زاده‌‌ی کوچک را نصیحت کردند  که دیگر مار بوا رسم نکند. دراین‌جا شاه‌زاده‌ی کوچک‌ چیزی به آن‌ها فهمانده نتوانست.

از این بفهمیم که شاید فرد جای‌گاه و منزلت خاصی در یک جامعه داشته باشد؛ اما این به آن معنا نیست که او از درون هم به همان اندازه رشد کرده باشد.

در یک قسمتی از شاه‌زاده‌ی کوچک نوشته‌شده است که اگر دانه‌ی یک نبات خوب باشد، حاصل آن‌ نیز یک نبات خوب خواهد بود. و اگر یک دانه‌ی نبات خراب باشد حاصل آن نیز بد خواهد بود.

از بالا می‌فهمیم که اگر یک انسان از کوچکی خوب باشد و کارهای خوبی را انجام دهد او در آینده نیز یک فرد خوب و پاسخ‌گوی جامعه خواهد بود. و اگر یک فرد از کوچکی بد باشد، در آینده نیز بد خواهد بود و این باعث می‌شود که برای جامعه خطرناک باشد.

در قسمت دیگری گفته بود، کارهای خود را ما می‌توانیم به تعویق بیندازیم؛ اما اگر درخت با اوباب را بگذاریم بزرگ شود باعث می‌شود که خرابی به بار بیاورد و باعث نابودی یک سیاره می‌گردد.

آن‌چه از بالا می‌فهمیم این است که ما می‌توانیم کارهای خود را به تعویق بیندازیم و آن‌ها را بعدن انجام بدهیم؛ اما اگر مشکلات خود را همین‌طوری بگذاریم و حل نکنیم باعث می‌شود که  مشکل ما بزرگ‌تر شده و برای ما خطرناک گردد.

در یک قسمتی از کتاب نوشته بود که شاه‌زاده‌ی کوچک در یک سیاره‌ای رفته و در آن‌جا پادشاهی بود و آن پادشاه فرمان می‌داد. شاه‌زاده‌ی کوچک از پادشاه خواست که فرمان بدهد تا آفتاب غروب کند و او غروب آفتاب را ببیند.

از این بخش یاد می‌گیریم که از یک فرد چیزی را بخواهیم که آن فرد قادر به انجام آن کار باشد و اگر قادر به انجام آن نبود، نباید ازش بخواهیم.

در یک قسمت گفته بود، شاه‌زاده‌ی کوچک در سیاره‌ای رفت که آن‌جا شخصی شراب می‌نوشید، شاه‌زاده‌ی کوچک از او پرسید چرا شراب می‌نوشی؟ آن شخص گفت: می‌نوشم تا یادم برود که وجدانم ناراحت است. و باز پرسید چرا وجدانت ناراحت است؟ گفت: چون شراب می‌نوشم.

از این می‌فهمیم که باید غم خود را با غم دیگری حل نکینم.

در بخشی گفته بود، شاه‌زاده‌ی کوچک به یک مار گفت: تو مثل یک انگشت استی. مار در جواب گفت: من آن‌قدر توانایی دارم که هزاران انگشت پادشاهان را شکست بدهم.

از این می‌فهمیم که ما باید یک فرد را از ظاهرش نه، بلکه از باطنش قضاوت کنیم. ممکن از ظاهر بسیار ساده و ناتوان به‌ نظر برسد؛ اما از باطن یک فرد توانا باشد.

در جایی هم نوشته بود، شاه‌زاده‌ی کوچک در سیاره‌ای می‌رود که شخصی یک دقیقه فانوس را روشن می‌کرد و یک دقیقه خاموش، این کار را به تکرار انجام می‌داد و هیچ تفریحی هم نداشت.

از بالا می‌فهمیم که اگر یک فرد کاری را به ما می‌سپارد ما باید در آن کار تعهد داشته باشیم و آن‌را به خوبی‌ای هرچه تمام  به انجام برسانیم.

نوشته‌ بود در سیاره‌ی شاه‌زاده‌ی کوچک، دو آتش‌فشان روشن بود و یک آتش فشان خاموش. شاه‌زاده‌ی کوچک همه‌ی آن‌ها را پاک می‌کرد تا که فقدان نکند و مشکلی به‌بار نیاورد.

از این می‌فهمیم که باید آینده‌نگر باشیم. وقتی کاری را انجام می‌دهیم به عاقبت آن فکر کنیم.

مفهوم کلی: برداشت من از شاه‌زاده‌ی کوچک این است که ما باید در زنده‌گی خویش دوست داشته باشیم، حتا اگر در حالت مرگ هم باشیم داشتن یک دوست خوب است. دوست خود را از ظاهرش نه، بلکه از باطن قضاوت کنیم. از ظاهر ممکن ساده و معصوم باشد؛ اما از باطن ممکن است برای ما خطرناک باشد و برای ما خطر ایجاد کند.  چشم‌دل می‌تواند اصل چیزها را ببیند نه خود چشم.