برداشتهای من از کتاب شاهزادهی کوچک
ما میفهمیم بعضی از انسانها از نظر جسمی یا فزیکی بزرگ میشوند؛ اما شاید از نظر فهم و عقل به حد کمال و دانایی یک شخص بزرگ نرسیده باشد.
شاهزادهی کوچک یک رسمی را میکشد از درون و بیرون ماری که یک فیل را بلعیده است و به بزرگان نشان میدهد، همه آنرا یک کلاه شاپو فکر میکنند. وقتی رسم را از درون نشان میدهد، بزرگسالان میگویند که دیگر رسمهای ترسناک نکشد و جای آن روی درس جغرافیه و تاریخ و املا بیشتر کوشش کند.
انسان باید دانا باشد، بزرگی و کوچکی اندام ظاهری انسانها به عقل و فهم ربطی ندارد.
در قسمت دیگری، شاهزادهی کوچک در سیارهی که زیست داشت، نباتی خیلی مقبول و نایاب در آن پیدا کرد و از آن به خوبی مراقبت میکرد.
اگر ما به یک چیز با عشق و محبت رسیدهگی نماییم آن چیز خیلی برایمان عزیز میگردد و برای ما خیلی خوب است چنین چیزی در زندهگی خود داشته باشیم.
در بخش دیگری، شاهزادهی کوچک با یک گل در سیارهی زمین حرف میزند و گل میگوید که یک کاروان انسان چند وقت پیش از اینجا گذشت. شاهزادهی کوچک گفت: آن کاروان به کدام طرف رفت. گل گفت: نمیدانم.
شاهزادهی کوچک از حرفهای گل فهمید که انسانها مثل دیگر نباتات ریشه ندارند و باد آنها انتقال میدهد.
در قسمت دیگر شاهزادهی کوچک با یک شخص که در راه آهن کار میکرد حرف زد و گفت: تو اینجا چه کار میکنی؟ آن شخص در جواب گفت: راههای قطار / مترو را منظم میسازم. شاهزادهی کوچک گفت: قطار / مترو چیست؟ شخص در جواب گفت: اشخاصی که در جایی زندهگی میکردند دیگر نمیخواهند آنجا زندهگی کنند، توسط قطار و مترو به جاهای دیگر سفر میکنند، فقط اطفال هست که با عروسکشان بازی میکنند و اگر عروسکشان را بگیری گریه میکنند، بعضی وقتها در پیش کلکین مترو / قطار مینشینند و به بیرون نگاه میکنند دیگر افراد سوار در قطار یا خوابند یا فاژه میکشند و یا هم در غم و غصه خوردن.
کسانی که از یک جای به جای دیگری میروند دلیلاش نفرت است، داشتن نفرت نسبت به آن خاک.
در جای دیگری شاهزادهی کوچک به یک سیارهی دیگر سفر کرد که در آن شخصی خود را نعشه میکرد و شاهزادهی کوچک پرسید: چرا همیشه خودت را مست میکنی؟ او گفت: چون غم و اندوه زیاد دارم، اگر خودم را مست نکنم چگونه این همه غم را تحمل کنم؟
انسانها باید در مقابل غم و غصه ایستادهگی کنند نه اینکه رو به مستی بیاورند.
در یک قسمت دیگر، شاهزادهی کوچک با یک روباه حرف میزد. روباه گفت: اگر تو مرا اهلی کنی من همیشه با تو خواهم بود؛ اما من از دیگر انسانها میترسم. من مرغها را شکار میکنم؛ اما انسانها من را. شاهزادهی کوچک گفت: من چگونه میتوانم با تو بازی کرده و تو را اهلی کنم؟ اهلی چیست؟ روباه گفت: من یک گل سرخ را خیلی دوست دارم و آن در سیاره است، او را تو اهلی نمودهای، دوستاش داری و در مقابلاش احساس مسوولیت میکنی. آن گل اهلی شده است و مثل دیگر گلها نیست.
در مقابل اهلی کردن چیزها احساس مسوولیت کنیم.
در یک قسمت دیگر، شاهزاهی کوچک با یک مار حرف زد و گفت: تو مثل یک انگشت پادشاه استی. مار گفت: اما من توانایی شکستدادن هزاران انگشت پادشاه هستم.
از اینجا میفهمیم که هیچچیز را نباید از ظاهرش قضاوت کنیم. ممکن است چیزی ظاهر ساده و ناتوان داشته باشد؛ اما باطن توانا و قوی.
در یک قسمت گفته بود که در سیارهی شاهزادهی کوچک سه آتشفشان وجود داشت که دو تای آن فعال و یکی آن غیرفعال است. اما شاهزادهی کوچک هرسهتای آنرا پاک میکرد که فواران نکنند و کدام مشکل بهبار نیاورند.
از بالا میفهمیم که باید آیندهنگر باشیم و پیش از وقوع حادثه از آن جلوگیری کنیم.
در قسمت دیگر، شاهزادهی کوچک در سیارهی سفر کرد که پادشاه آن سیاره لباساش به حدی بزرگ بود که تمام سیاره را پوشانیده بود. شاهزاهی کوچک گفت: شما میتوانید در سیاره خود چندین بار غروب را نشان بدهید. او گفت: بله. من پادشاه همه چیز هستم.
ما نباید همه چیز را مال خود فکر کنیم.
کلی: ما باید در زندهگی خود را دوست داشته باشیم و به خود عشق بورزیم. دوست خوب داشته باشیم. در تمام عرصههای زندهگی کوشش و تلاش داشته باشیم.
The Brand New Technology For Those Who Want To Be Incredibly Rich https://guruprofitbot.pages.dev