داستان‌ها

‌نوشته‌ی احمد فروغ محمدی در مورد کتاب بابا لنگ‌دراز

بعضی وقت‌ها عصبانی شدن و با کسانی که باید به آن‌ها احترام بگذاریم دعوا و جنگ کردن؛

 ما بعضی وقت‌ها غم‌گین هستیم، عصبانی می‌شویم و با همه دعوا می‌کنیم. جودی هم همین‌طور بود وقتی تنها و غم‌گین می‌شد چون بابا لنگ‌دراز کارهایی که جودی می‌خواست انجام بدهد و از او اجازه می‌گرفت و او اجازه نمی‌داد خیلی عصبانی می‌شد و با قهر نامه‌ها را می‌نوشت ولی بعد به کارهای بدش فکر می‌کرد و از بابایش معذرت خواهی می‌کرد.

وقتی می‌فهمی کسی که برایت فرصت فراهم کرده است و تو اور را نمی‌شناسی؛ اما نسبت به او بی‌احساس هم نیستی؛

این اتفاق برای جودی پیش آمد. کسی را که به‌نام آقای جروی می‌شناخت در واقع همان بابا لنگ‌دراز هست و نسبت به او احساس دارد و خیلی از او تشکری می‌کند که برای او این همه زمینه را فراهم کرده است و در آخر هم جودی یک نوسینده‌ی توانا می‌شود و داستان تمام می‌گردد؛ ولی چیزی که من از آخر داستان مفهوم گرفتم این است: اگر کسی برای ما فرصت‌های خوبی را فراهم کرد، چه او را بشناسیم و چه نشناسیم باید همیشه قدردان و مدیون او باشیم که برای ما یک آینده‌ی خوبی را فراهم کرده است. من در آخر برای همه یک پیام دارم: کسانی که برای ما زمینه‌ی تحصیل و درس‌خواندن را فراهم می‌کنند که عبارت از پدر و مادر، باید همیشه قدردان زحمت‌های‌شان باشیم و همیشه حرف‌های‌شان را گوش کنیم تا بتوانیم در کارهای خود موفق باشیم. خوب من از کتاب بابا لنگ‌دراز موارد زیادی را یاد گرفته‌ام و بعضی از آن‌ها را می‌نویسم.

به‌دست آمدن یک فرصت طلایی؛

وقتی بعضی از افراد که برای‌شان فرصتی پیش می‌آید باید آن را قبول کند و در این موضوع دو چیز وجود دارد:

1- این‌که بعضی از فرصت‌های طلایی ناخودآگاه پیش می‌آید و انسان برای آن فرصت هیچ تلاشی نکرده است و اگر تلاش هم کرده باشد، تلاش کمی کرده و به این وسیله آن فرصت طلایی نصیبش شده است.

2- بعضی اوقات هم انسان خیلی تلاش و زحمت می‌کشد و به فرصت‌های طلایی دست پیدا می‌کند، در این داستان وقتی جروشا و جودی در پرورش‌گاه همیشه تلاش و زحمت می‌کشیدند نمی‌دانست که این فرصت طلایی را به دست می‌آورد.

انتخاب کردن و چگونه استفاده کردن از این فرصت‌ها؛

ما وقتی با این فرصت‌ها رو‌به‌رو می‌شویم برای ما سوال خلق می‌شود که ما این فرصت‌ها را قبول کنیم یا نه. برای کسی مثل جودی که تمام عمرش منتظر هم‌چنین فرصتی بود جای سوال نیست و حتمن این‌گونه فرصت طلایی که بتواند درس بخواند و هم‌زمان تمام مخارجش را کسی به نام بابا لنگ‌دراز بدهد مثل گفته‌ی خود جودی که می‌گوید: از من خوش‌بخت‌تر کی در دنیا هست.

وقتی این فرصت‌ها را قبول کردیم چه اتفاقی در پی دارد؛

مثلن برای کسانی فرصت درس‌خواندن در یک مدرسه نه‌چندان عالی و نزدیک به خانه آن‌قدر هم چیزی جذاب و تازه‌ای نیست؛ ولی برای کسی مثل جودی که وقتی این فرصت را قبول می‌کند و از پرورش‌گاه به دانش‌گاه می‌رود خیلی جذاب و بعضی وقت هم ترس‌ناک است که وارد یک دنیایی جدید و بین آدم‌های جدید شوی و احساس او را بسیاری از آدم‌ها نمی‌دانند؛ ولی باید ما درک کنیم که جودی در آن لحظه که وارد دانش‌گاه و بین آدم‌های تازه شد چه احساسی داشت.

بالا و پایینی‌هایی که در این راه اتفاق می‌افتد چگونه هست؟

به احتمال صد فی‌صد وقتی آدم‌ وارد یک عرصه‌ی جدید و بین آدم‌های جدید می‌شود و زنده‌گی خود را از نو شروع می‌کند حتمن بالا و پایینی‌هایی را تجربه می‌کند مثلن بعضی وقت‌ها خوش و بعضی وقت‌ها قهر، بعضی وقت‌ها ترس و… که آدم مثل جودی وارد یک جامعه‌ی جدید شد این‌ها را تجربه کرد و فهمید همیشه زنده‌گی یک‌نواخت نیست و بالا و پایینی‌هایی دارد.

همیشه وقتی این فرصت‌ها پیش می‌آید شرطی و یا چیزی که در قبال این فرصت‌ها باید ادا شود وجود دارد؛

بعضی وقت‌ها مثل پدر و مادر وقتی این فرصت‌ها را برای ما مهیا می‌کنند در قبال آن فقط می‌خواهند که در پیری با آن‌ها کمک و هم‌کاری کنیم و آن‌ها شاهد موفقیت‌های ما باشند. بعضی چیزهای دیگری در قبال مهیا کردن این فرصت‌ها می‌خواهند و در این داستان آقای اسمیت که یک اسم مستعار است و یا بابا لنگ‌دراز از جودی می‌خواهد که در قبال این کارهایی که برایش انجام داده است، فقط ماهانه برایش یک نامه بنویسد و در آن نامه حرف‌هایش و اتفاقاتی که در آن‌جا اتفاق می‌افتد را بگوید.

پیدا کردن دوست در جامعه‌ای که تمام آدم‌ها در فضای دیگری بزرگ شده چگونه است؛

همان‌گونه که از عنوان فهمیدیم این‌طور دوست پیدا کردن بسیار سخت است ولی جودی از پس این کار برآمد و توانست دوستان زیاد و خوبی را پیدا کند که با جودی در کارهای مختلف و حالات مختلف کمک و هم‌کاری کنند.

بیرون شدن از آن جامعه و رفتن به جاهای دیگر و پیدا کردن دوست؛

وقتی ما از جایی و یا شهری بیرون می‌شویم با طبیعت جدید، آب و هوای جدیدی روبه‌رو می‌گردیم که این اتفاق برای جودی هم افتاد. وقتی به جای جدیدی که به‌نام ملاق می‌گفتند رفت در آن‌جا با آدم‌های جدید آب و هوای جدید و طبیعت جدیدی روبه‌رو شد و این خیلی برایش خوشایند و جذاب بود؛ چون او بسیار ماجراجو هم بود. به جاهای مختلفی سفر می‌کرد و با آدم‌های مختلیفی روبه‌رو می‌شد.