ده بادیگارد، یک زره و دو تعقیبی، پسری را به مکتب آورده بودند تا تعلیم ببیند و فردا مصدر خدمت به جامعهاش شود و به مردمش خدمت کند. در گوشهی دیگر پسری با کفشهای پیوندی و لباسهای فرسوده که از سر و صورتش فقط ناامیدی و غم میبارید و در دستش دو درجن ساجق بود، فقط نگاه میکرد، این صحنه مرا واداشت تا بایستم و به پسری که چشمانش را دوخته بود به آن طرف و این بیعدالتی را در ذهنش حک میکرد روان شوم، او را صدا زدم با خوشرویی و لبخند گفتم ساجق چند است؟ گفت ده افغانی مطمئن شدم که دیگر حواسش از روی موتر زره دور شده، از او ساجق گرفتم و چندی همراهاش قصه کردم، با شنیدن قصهاش در حیرت بودم که چگونه ممکن است جسمی به این کوچکی این همه غم را بر دوش خود بکشد؟ بغضم میگرفت، فرو میخوردم. دوباره میآمد و باز فرو میخوردم. همینقدر دانستم که این پسر تنها به خاطر زنده ماندن تلاش میکند دیگر هیچچیز نمیخواهد. دیگر نمیتوانستم این درد بزرگ را او بگوید و من بشنوم. چه ساده و آسان بیان میکرد! چقدر این بیعدالتی به او یک امر عادی بود. فقط جملهی آخرش بغضم را ترکاند! گفت فقط میخواهم امشب یک نان اضافهتر به خانه ببرم. دیشب برادر خردم قهر کرده بود که من یک نان میخواهم نه بخشی از یک نان را. باشنیدن این جمله فقط فرار کردم تا گریهام را نبیند و برایش سوال خلق نشود.
او ساده بود و هنوز نمیفهمید که حق او در تایرهای موتر زرهی چرخ میزند…
لیلاکرمی – صنف یازدهم