داستان‌ها

موتور سیاه‌بخت

موتور سیاه‌بخت
ابرها روی کوچه‌ای تنگ که سنگ‌فرش قدیمی‌ای دارد، سایه افکنده‌اند. دو طرف کوچه را دکان‌های خوراکه فروشی و کتاب‌فروشی‌ای با چند قفسه کتاب احاطه کرده است. کتاب‌های قدیمی‌ای که در زمان خودشان پرفروش بودند و خریدار داشتند، درست مثل این کوچه. کوچه‌یی که رنگ و روی دیوارهایش رفته. مردان جوانی که روزی تمام تلاش‌شان جلب مشتری بود، اکنون در گوشه‌یی کز می‌کنند تا کسی گرد و خاک ظرف‌ها و کتاب‌ها را پاک کند… زندگی‌اش رنگ باخته است. گاهی از پنجره‌ی دکه نگاهش را به کوچه می‌دوزد و با یادآوری خاطراتش روز را می‌گذراند. هرگاه که خاطره‌ی مسرت‌بخشی یادش می‌آید، برای دلداری خودش پیکی شربتو از لب پنجره برمی‌دارد، سر می‌کشد تا یادش برود، انگار هیچ نوشیدنی‌‌یی نمی‌تواند آن خاطرات را از ذهنش پاک کند. به موتورسایکل قدیمی‌اش نگاه می‌کند، همان که در تمام عمر هر لحظه هم‌گام و همراهش بوده و صبورانه به حرفش گوش سپرده. حالا موتورش هم پیر شده و مانند صاحبش نیروی جوانی‌اش را از دست داده است. از درد مفاصل‌اش رنج می‌برد و هر جایی که می‌نشیند از آن می‌نالد، اما کسی نیست که دلداری‌اش دهد. تاریکی، روشنی روز را دریده است. در دکه‌اش را می‌بندد، چراغ لرزان روی پنجره را خاموش می‌کند. چراغ پس از لحظه‌ای تردید به اجبار می‌خوابد و خاموش می‌شود به امید شبی دیگر که بر تاریکی پیرامونش غالب شود. مرد سوار موتورش شده و به خانه می‌رود. کلید در را می‌چرخاند، در باز می‌شود. نگاه عمیقی به راه‌رو ساکت و خالی می‌اندازد تا مثل قدیم خوش‌آمدی بشنود، اما انگار قرار نیست چنین اتفاقی بیفتد. همین‌طور روی کاناپه می‌افتد، موتورش هم به استراحت نیاز دارد. می‌خوابد تا صبح زود بیدار شود… آفتاب برامده و به موتور سلام می‌گوید. موتور منتظر است تا صاحبش از در خارج شود و به استراحتش پایان دهد، ولی…
ولی او به خوابی ابدی فروفته‌است…

بهاره رحمتی
دانش‌آموز صنف دهم الف