داستان‌ها

قافی که قصه شد

جهان مدرن هر لحظه در حال دگرگونی و تغییر است، اما ما به عنوان یک انسان چه نقشی در این تغییر و دگرگونی بازی می‌کنیم؟ به راستی ما در کجای جهان قرار داریم؟ وقتی لیست سرآمد مطالعه‌ی کتاب منتشر می‌شود، جای‌گاه ما کجاست؟ چرا می‌خوانیم؟ چرا فکر می‌کنیم برای خواندن باید بی‌کار بود و از فرط بی‌کاری باید به کتاب رو آورد؟ برای ایجاد تغییر باید از خودمان شروع کنیم، ظرفیت‌مان را بالا ببریم. بخوانیم و بخوانیم و بخوانیم تا به آگاهی برسیم، به درک درستی از هستی‌مان و آن‌چه خواهیم بود. کتاب دنیای جدیدی را به روی‌مان باز می‌کند. ما را به سفرهای نرفته می‌برد. با فرهنگ‌های گوناگون جهان پیرامون‌مان آشنا می‌کند. با گشودن کتاب(به قول شاهزاده‌ی کوچک) بدون این‌که از جایت تکان بخوری می‌توانی غروب آفتاب را در فرانسه، آلمان، کانادا، آمریکا، روسیه و… تماشا کنی. می‌توانی با چند نسل از خانواده‌ی خوزه آرکادیو در جزیره‌ی ماکاندو زندگی کنی. می‌توانی با گوژپشت نتردام از ریسمان‌ها خودت را آویزان کرده و ناقوس کلیسای نتردام را به صدا درآوری. می‌توانی در تابلوی آویخته بر دیوار، در چشم‌هایش غرق شوی. می‌توانی به دختری که رهایش کردی فکر کنی. می‌توانی اورهان باشی و در سرمای سوزان زمستان با گرگ‌هایی که احاطه‌ات کرده‌اند، یک‌تنه مبارزه کنی و بر گرگ درونت چیره شوی… می‌توانی کنار دریچه‌ی کوچک صادق هدایت، روزنه‌یی باز کرده و به پیرمرد قوز کرده و دختری که گل نیلوفر دارد و زیر درخت، کنار جوی ایستاده نگاه کنی و سایه‌ی مردی شوی که به چشم‌های سرزنش‌گر نقاشی شده بر کوزه‌ای زیرخاکی زل زده‌است. می‌توانی عرق پیشانی سانتیاگو را که وقتی با ماهی‌یی بزرگ به ساحل رسید و رمقی برایش نمانده بود پاک کنی. می‌توانی ناظر مسخ و طرد شدن گریگور سامسا باشی و برای لحظه‌ای خودت را جای او بگذاری. می‌توانی با گل خودت قهر کرده ترکش کنی و تا زمانی‌که با چشم دلت، حقایق را ندیدی، برنگردی. می‌توانی با مرگ و برادرش دوست شوی. می‌توانی بار سال‌ها تنهایی را به تنهایی بر دوش بکشی. می‌توانی بارهستی را به آهستگی به زمین بگذاری. می‌توانی دنیای تهوع‌آور اطرافت را مچاله کرده و در سطل زباله بیندازی. می‌توانی با پیرمردی خسته به پیاده‌گردی بروی، خودت را پیدا کنی و زندگی را نفس بکشی. می‌توانی مس وجودت را به کیمیای عشق مبدل کنی. می‌توانی ذره‌‌هایی از ماه را لای انگشتانت احساس کنی. می‌توانی پاییز را دوست داشته باشی، به صدای قرچ قرچ برگ‌ها گوش فرا دهی و به دیوارهای حراف بی‌اعتنایی کنی، برای خودت شعر بخوانی و هربار کتابی را از سوختن نجات داده و در جیب کتت پنهان کنی. می‌توانی چخوف را به یک فنجان قهوه دعوت کنی و در اتاقی از آن خودت ساعت‌ها پای حرف‌‌های هاروکی موراکامی بنشینی. می‌توانی خط سوم باشی و در مرج‌البحرین با جانان دیدار کنی. می‌توانی ارزش واقعی یک لحظه را قبل از این که تبدیل به یک خاطره شود بفهمی. می‌توانی با فروید گفتگو کنی وقتی می‌گوید:” در حیطه‌ی دانش هر جهلی بد و هر معرفتی خوب است.” می‌توانی چون ماریو بارگاس یوسا بر این باور باشی که جامعه‌ی مدرن و دموکراتیک با شهروندانی آزاد، بدون مطالعه و خواندن ادبیات حاصل نمی‌شود. در واقع ادبیات نقطه مشترکی بین ادیان و نژادها و سیاست‌ها و باورهای اجتماعی مختلف است. هیچ‌چیز به‌تر از ادبیات نشان‌دهنده این تفاوت‌های قومی و فرهنگی نیست. جامعه‌ای که ادبیات مکتوب ندارد، در قیاس با جامعه‌ای که مهم‌ترین ابزار ارتباطی آن یعنی کلمات، در متون ادبی پرورده شده و تکامل یافته، حرف‌هایش را با دقت کم‌تر و وضوح کم‌تر بیان می‌کند. جامعه‌ی بی‌خبر از خواندن که از ادبیات بویی نبرده، همچون جامعه‌ای ‌از کر و لال‌ها دچار زبان‌پریشی است و به سبب زبان ناپخته و ابتدایی‌اش مشکلات عظیم در برقراری ارتباط خواهد داشت… می‌توانی چون بورخس ازین پرسش که «فایده‌ی ادبیات چیست؟» برآشفته شوی. این پرسش را ابلهانه بشمری و در پاسخ آن بگویی «هیچ کس نمی‌پرسد فایده‌ی آوازِ قناری و غروبِ زیبا چیست.» اگر این چیزهای زیبا وجود دارند و اگر به یُمنِ وجود آن‌ها، زندگی حتا در یک لحظه کم‌تر زشت و کم‌تر اندوه‌زا می‌شود، آیا جستجوی توجیه عملی برای آن‌ها کوته‌فکری نیست؟ می‌توانی خودت باشی و هزاربار زندگی کنی. به قول کافکا کتاب باید تبری باشد بر دریای یخ‌بسته‌ی درون ما. قاف قصه همان تبری‌است که بر دریای یخ‌بسته‌ی درون من فرود آمد تا سعی کنم هدف‌مندانه بخوانم و انسان به‌تری باشم.

نوریه محمدی – آموزگار