انسان موجود عجیبی است!
زمانیکه باید باشد نیست، زمانیکه باید بداند نمیداند، زمانی که باید بشناسد نمیشناسد، زمانیکه باید … حس کند نمیکند.
قدر همه چیز را زمانی میفهمد که شاید دیگر خیلی از آنها دور است و فرسخها فاصله در میان زمان و شناختهها موجود است.
فاصله…
چه کلمهی عجیبی است!!! نه؟
وقتی در همان نزدیکیها بودم درک درستی از این کلمه نداشتم. میفهمیدم فاصله را میشود با متر و کیلومتر اندازه گرفت؛ امّا هیچگاه به این فکر نکرده بودم، درون این واژه چه چیزی را فریاد میکند!
هرگز کوشش به درک معنای اصلی این کلمه نکرده بودم … اصلاً فکر نمیکردم روزی این پنج تا حرف اینقدر مرا متأثر کند! عجیب است!
فکر میکنم حال خوب میفهمم فاصله یعنی چی؟
شاید پیشفرضی مثبتی از این واژه نداشته باشید. چون فاصله اکثراً به معنای دوری تعبیر میشود؛ امّا من چیزهایی دیگری را از فاصلهها آموخته ام.
از فاصلهها آموختم مادر سراپا عشق است. آموختم گرمی آغوش مادر را در هیچ جایی دنیا نمیتوان یافت کرد. فاصلهها به من یاد داد که یک لحظه کنار مادر نشستن و دستش را بوسیدن به اندازهی یک دنیا میارزد! فاصلهها به من یاد داد که هر قدر طولانیتر باشد، به همان اندازه عشق میان قلبهای عاشق را عمیقتر میکند. درست مثل حس قشنگی که دلم از گفتن کلمهی مادر میگیرد. مادر! فاصله مانع نمیشود، بگویم دوستت دارم! فاصلهها به من آموختند که بعد از این هوشیار باشم؛ چون لحظات باهم بودن محدود است….
فاصلهها به من آموخت، پدر بزرگترین انسان دنیاست! مهربانیش حرفهای پند آمیز و دلنشینش درسهای زندگیست که باید همیشه به خاطر داشت! از فاصلهها دریافتم که یک لحظه گوش دادن به حرفهای پدر آرامش یک عمر زیستن در بهشت را برایم میدهد.
از فاصلهها درک کردم کانون گرم خانه بزرگترین نعمت خداوند است!
از فاصلهها فهمیدم خواهر و برادر را هیچ جا نمیتوان یافت. فاصلهها به من میگویند خندهی زیبای زهرای کوچک امید نوینی به سوی زندگی است! فاصلهها میگویند، خندههای خواهر و برادر خیلی با ارزش اند و هر وقتی میسر نمیشود.
فاصلهها میگویند، کشور خود آدم جایی دیگری است، میگویند در کشور خودت آرامی؛ اگرچه آن کشور افغانستان باشد! راستی اینجا موضوع جدیدی به خاطرم رسید، گفتم افغانستان؛ آری همین افغانستان کشورم هست! همانجا که در آن حسی متفاوتی دارم.
فاصلهها یک چیزی دیگر را نیز میگویند و آن اینکه دیگران چه تصوّری از کشورت دارند؟
با این فاصلهای که فعلاً از کشورم گرفته ام، خیلی چیزها را فهمیدم. افغانستان تصویری عجیبی بین مردمان دیگر دارد. بارها تجربه کرده ام زمانی که میپرسند از کدام کشور هستی؟ میگویم از افغانستان. به گونهی پرسشآمیزی به سویم میبینند و باز تمثیل تفنگ و جنگ را میکنند، لبخندی تلخی میزنم و میگویم: «آری من از همانجا هستم.»،
از همان ناکجا آبادم!
فاصلهها میگویند، آرامش کشور خودت را هیچ جایی دیگری نداری، اگر حتا در کشورت تهدید به مرگ شوی؛ ولی باز هم آنجا آرامی!
هر چند آرامش را در افغانستان چندان تجربه نکردهام؛ ولی بازهم آنجا حال و هوای دیگری دارد. آرامش در دیار ناآشنا به نا آرامییی دیار خودم نمیرسد؛ چون اینجا شاید ظاهراً آرام باشم، ولی در ذهنم آشوبی برپا میشود. زمانی که میفهمم من آرام هستم، در حالیکه نیمهای دیگرم آنجا دارد با مرگ خودشان بازی میکنند.
چه بگویم که این فاصلهها حرفهای ناگفته دارد…
۱