قطرات باران بر پیشانی جوان میچکد، رشتهی افکارش را پاره میکند و او را از دنیایی که در آن غرق شده بود، بیرون میکشد. چشمان نیمهخوابش را به سقف میدوزد. تختش بر روی آب شناور است. گوش به موسیقی دلنوازی میسپارد. ساکنان دریا با رقص و پایکوبی از او استقبال میکنند. شادی را به دنیای تاریک، سرد و ترسناکشان میبرند. دنیایی که نمیشود آنرا از ظاهرش قضاوت کرد. با حرکتی کوچک، حتا با لبخندی ساده میتوانند تغییر بیاورند، آنها محکوم به این نوع زندگی نیستند. آنها به هم عشق میورزند و رفتار خوبی با هم دارند. زندگیشان را دگرگون میکنند و دنیایشان را میسازند. اگر همهی انسانها به هم عشق بورزند، هیچکس تنها نخواهد بود. چک چک قطرات آب مرز بین واقعیت و رؤیا را میدرد و جوان با خودش میگوید کاش رؤیاهایم به واقعیت تبدیل میشدند…
آرزو اصغری
دانشآموز صنف هفتم