مقالات

خاطره، خاطره آفرید

فصل بهار بود، فصل آغاز لطایف و زیبایی­های شگِفت­انگیز طبیعت؛ از سویی در کشور فصل گشایش مکاتب؛ اما در آن روزگار فضای دیگری در کشور حاکم بود. مکتب­ های دخترانه مسدود و دختران حق تعلیم و تحصیل را فقط در مدارس دینی و آن هم در حد محدود داشتند. مکتب­ های پسرانه هرچند اجازه­ی فعالیّت داشتند؛ اما مکاتب دخترانه تقریباً در سراسر کشور تعطیل بود و از طرف حاکمیّت طالبان آن زمان اجازه­ی بازگشایی و فعالیّت را نداشتند.

     طالب­ها زمانیکه در ولسوالی ما مسلَط شدند، مکتب­های دخترانه هم تعطیل شد؛ اما بعد از دو ماه با سعی و تلاش­های پیگیر معارف­دوستان ولسوالی و تفاهم با طالبان، مکتب­های دخترانه اجازه­ی بازگشایی و فعالیّت را؛ البته تحت قیود و شرایط خاص، آن هم تا صنف ششم دریافت کردند. در مرکز ولسوالی دختران تا صنف ششم را به صورت علنی در ساختمان مکتب و از صنف ششم بالاتر به صورت پنهانی در خانه­های شخصی تدریس می­شد. با همین احوال و اوضاع، در مکتب دخترانه­ای که دورتر از مرکز ولسوالی بود و در آنجا معلّم بودم، یک روز اطلاع یافتم که هیأت تفتیش از مدیریت معارف در راه بازدید از مکاتب است. وقتی این خبر به گوش اعضای اداره توسط یکی از معلمّان مکتب ذکور که با ورود هیأت در مکتب شان به صورت مخفیانه و عاجل با موترسایکل خود را به مکتب ما رسانده بود، دریافت گردید؛ یک نوع هراس سراسر مکتب را فرا گرفت؛ یکی می­دوید که شاگردان صنف­های بالاتر از صنف ششم را در خانه­های نزدیک مکتب ببرَد، دیگری می­دوید که برای شاگردان و استادان، از خانه­های دَور و بر مکتب چادرنماز و چادری تهیّه کند. وحشت عجیبی در میان استادان و شاگردان سایه افکنده بود؛ زیرا بار اول بود که با طالب­ها مقابل می­شدیم و از طالب­ها تصویری جز قتل عام، زنده زنده پوست کردن و شلاق زدن چیزی دیگری را در ذهن نداشتیم. شاگردان بزرگ­تر هراسان و وارخطا مشغول تمرین نماز و مسایل دینی شان بودند؛ حتا ملازم مکتب که مرد ریش­سفید لاغر و تکیده­ای بود، با خودش ذکرهای نماز را زمزمه می­کرد و سخت باورمند بود که بعد از شاگردان نماز او نیز تفتیش خواهد شد! صدای گریه­های زار کوچک­ترها و شاگردان صنف اول فضای وحشتی را که ایجاد شده بود، فزونی می­بخشید.

     سرانجام موتر حامل هیأت تفتیش مدیریت معارف در پیش روی ساختمان مکتب رسید و سرنشینان آن از موتر پیاده شدند. هیأت مرکّب بود از شخص مدیر معارف که لباس سفید و تمیز به تن داشت، دارای ریش و موهای بلند و لنگی سیاه. دو نفر از اعضای مدیریت همراه با یک نفر مسلّح دست به ماشه و موهای بسیار ژولیده و دراز.

با رسیدن این مجموعه در تمام صنف­ها و اداره سکوت توأم با رُعب و وحشت بی­سابقه­ای مستولی گردید؛ تصوّر می­کردی که پشه­ای در صنف­ها نمی­جنبد. هیأت تفتیش یکراست وارد اداره شدند و زیاد نپاییدند؛ گویا فقط می­خواستند از چادری پوشیدن استادان مطمین شوند. با این حال نوبت بررسی از صنف­های شاگردان فرا رسید. هیأت صنف­ها را یکی یکی بررسی کرد و در هر صنفی که داخل می­شد، از اهمیّت حجاب و به اصطلاح خود شان «ستر بودن» گپ می­زدند و سوال­های شان از شاگردان فقط موضوعات دینی را شامل می­شد. برایم خیلی جالب بود که شاگردانی که تا دقایقی پیش از رسیدن این مجموعه از ترس و وحشت رنگ از رخ شان پریده بود، اینک با جرئت و جسارت تمام به سوال­های مدیر معارف پاسخ می­دادند و از سوی مدیر معارف بسیار مورد تحسین و تشویق قرار می­گرفتند؛ حتا به برخی از شاگردان جایزه­هایی نیز وعده داده شد.

اما جالب­تر و خاطره­سازتر از همه­ی این­ها، شهامت و شجاعت دختر خوردسال به نام «خاطره» از صنف آمادگی بود. خاطره شاید پنج سال بیش نداشت. خاطره ماندگارترین و با معناترین کار خود را در مقابل هیأت تفتیش به نمایش گذاشت. دخترک که تا لحظه­های پیش متأثر از فضای خوف و هراس، صدای گریه­های معصومانه و کودکانه اش به بیرون از ساختمان مکتب درز می­کرد و با درک کودکانه اش تصویرهای بسیار وحشتناک از طالب­ها در ذهنش نقش بسته بود، اینک در مقابل هیأت و جوان ژولیده مو و دست به ماشه قرارگرفته بود. لحظه­هایی طبق معمول چند سوال ساده­ی دینی و مطابق فهم آن­ها پرسان شد و آن­ها نیز به درستی جواب دادند. در لحظه­های آخر مدیر معارف پرسید:

«کی می­تواند از الف تا ج بنویسد؟»

خاطره بدون تأمل دستش را با جرئت تمام بلند کرد و پیش تخته سیاه قرار گرفت که از الف تا ج بنویسد و برای یافتن تباشیر با نگاه­های کودکانه اش این طرف و آن طرف به جستجو پرداخت. پس از کوتاه لحظه­ای از پایین تخته تباشیری بسیار کوچکی، به اندازه­ی دانه­ی نخود یافت و شروع به نوشتن کرد: ا ـ ب ـ …

بدبختانه تا نوبت نوشتنِ حرف پ رسید، تباشیر دست داشته اش تمام شد؛ اما خاطره باید کار را تمام می­کرد. خاطره نیم نگاهی به پایین تخته انداخت و دانست که تباشیر دیگر وجود ندارد و جستجو هم بی­فایده است؛ اما نوشته اش باید تکمیل شود، او باید تا حرف ج را می­نوشت. در حالیکه صنف در یک سکوت عجیب و غریبی فرو رفته بود؛ یکباره دیدیم که صدای تحسین و الله اکبر هیأت بلند شد و همه با حیرت و ناباوری می­دیدیم که خاطره حرف­های باقی­مانده را با آب دهن خود می­نویسد…

بلی! خاطره با آب دهانش نوشته اش را تکمیل کرد که در واقع این کار او پیام عمیق و بامعنایی را می­رساند و می­توان چنین ارزیابی کرد که کودکان در افغانستان از هیچ شرایطی سخت و دردناک؛ مثل فقر که حتا توان خرید تباشیر را از آن­ها بگیرد، نمی­هراسند و می­توانند با هر شرایطی دردآور مقابله کنند و هیچ محدودیّتی دیگر نمی­تواند، عشق به آموختن که اولین ندای قرآنی است، از عمق وجود آنان بگیرد؛ از طرف دیگر خاطره­ی خاطره از یک دگرگونی و تفسیر عمیق حکایت داشت و حاوی این تفسیر بود که کودک افغانستان تحت هیچ شرایطی نمی­خواهد اسیر پنجه­ی جهالت باشد. علاقه به دانستن و آموختن در تار و پود تمامی خاطره­های این سرزمین به مرز عشق رسیده است و برای رسیدن به این مقصود، از هرچه در توان شان است؛ حتا از خون شان مایه می­گذارند.

در آخر هیأت معارف چنین ابراز نظر کردند:

«اگر این مکتب تا سطح پوهنتون هم تدریس کند، ما هیچ مخالفتی نداریم.»